کد مطلب:243965 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:134

بریدن دست
[336] 3 - و نیز روایت كرده است:

از زرقان، همنشین و دوست صمیمی ابن ابی دؤاد قاضی روایت شده كه گفت: یك روز، ابن ابی دؤاد از پیش معتصم بازگشت، در حالی كه اندوهگین بود؛ علت غم و اندوهش را پرسیدم؛ در جوابم گفت: الان آرزو می كنم كه بیست سال پیش، مرده بودم؛ راوی گفت: به او گفتم: چرا چنین است؟

ابن ابی دؤاد گفت: از كاری كه این سیاه - یعنی ابو جعفر محمد، پسر امام رضا علیه السلام - امروز پیش امیرمؤمنان معتصم انجام داد!

راوی گفت: به او گفتم: امام جواد علیه السلام چكار كرد؟

ابن ابی دؤاد اظهار داشت: دزدی به دزدی خود، اقرار كرد و خلیفه خواست با جاری كردن حد شرعی بر او، پاكش نماید؛ لذا همه ی فقیهان و دانشمندان را، نزد خود گرد آورد و امام جواد علیه السلام نیز حضور داشت؛ سپس از ما پرسید؛ دست دزد از كجا قطع می شود؟ ابن ابی دؤاد گفت: من به خلیفه گفتم: از مچ (استخوان برآمده بیرونی مچ دست) قطع می شود. خلیفه گفت: دلیلت بر آن چیست؟

ابن ابی دؤاد گفت: من به خلیفه گفتم: به خاطر اینكه دست، عبارتست از انگشتان و كف تا مچ كه خدای متعال راجع به تیمم فرمود: (فامسحوا بوجوهكم و أیدیكم) [1] «صورتها و دستهایتان را، با آن مسح نمائید.» و گروهی نیز با من همراه شدند.



[ صفحه 249]



دسته ای دیگر اظهار داشتند: بلكه لازم است (دست دزد) از آرنج، قطع شود؛ خلیفه گفت: به چه دلیل باید از آرنج قطع گردد؟ آنها در جواب گفتند: به خاطر اینكه خدای متعال راجع به شستن دست برای وضو فرمود: (و أیدیكم الی المرافق) [2] «و دست های خود را تا آرنج بشوئید.» و شستن دست تا آرنج، دلیل آن است كه حد و اندازه ی دست، آرنج می باشد.

راوی گفت: سپس خلیفه، به امام جواد علیه السلام رو كرد و گفت: نظر شما، راجع به این مسأله چیست ای ابو جعفر؟!

حضرت فرمود: حاضرین، راجع به آن اظهار نظر كردند ای امیر مؤمنان!

خلیفه گفت: سخنان ایشان را واگذار؛ شما چه می فرمائید؟

حضرت فرمود: از اظهار نظر، معافم دار ای امیر مؤمنان!

خلیفه اظهار داشت: شما را به خدا سوگند می دهم! نظر خود را بیان فرمائید.

حضرت فرمود: چون مرا به خدا قسم دادی، به یقین می گویم كه اینان، از سنت رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم به خطا رفتند؛ چه اینكه واجب است دست دزد، از انتهای انگشتان قطع شده، كف بر جای خود باقی بماند.

خلیفه گفت: چرا باید چنین شود؟

امام جواد علیه السلام فرمود: رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم، فرمود: سجده بر هفت عضو، انجام می شود: پیشانی، دو دست، دو زانو و دو پا؛ بنابراین، هرگاه دست دزد از مچ یا آرنج قطع شود، چیزی برای سجده باقی نمی ماند؛ در حالی كه خدای متعال فرمود: (و ان المساجد لله) «و اینكه مساجد، از آن خداست.» [3] و مراد، همین اعضاء هفتگانه است كه بر آنها سجده می شود: «پس هیچ كس را با خدای متعال نخوانید.» و آنچه از آن خدای متعال است، بریده نمی شود.

راوی گفت: سخنان امام جواد علیه السلام، موجب شگفتی معتصم گردید و دستور داد دست دزد را از انتهای انگشت ها جدا كنند و كف را باقی گذارند؛ ابن ابی دؤاد گفت: اینجا بود كه قیامت، برای من بر پا شد و آرزو كردم كه كاش زنده نبودم!!

زرقان گفت: ابن ابی دؤاد اظهار داشت: بعد از سه روز، نزد خلیفه رفتم و به او گفتم:



[ صفحه 250]



بدون تردید، خیر خواهی خلیفه بر من واجب است و من به همین جهت، سخنی به خلیفه می گویم كه می دانم آن سخن، مرا به جهنم می فرستد.

معتصم پرسید: آن سخن چیست؟

به خلیفه گفتم: هنگامی كه امیر مؤمنان، فقها و دانشمندان امت را، بخاطر مسأله ای از مسائل دین، به مجلس خود فرا می خواند و حكم مسأله را از ایشان می خواهد و آنها نیز نظرات خود را بیان می كنند؛ در حالی كه خاندان خلیفه، و فرماندهان و امیران لشكر، وزیران و اعضاء دولت و منشیان او حضور دارند و مردم این سخنان را در پشت در از همدیگر می شنوند؛ آنگاه خلیفه نظرات آنان را در مقابل سخن كسی كه گروهی از امت، او را امام می دانند و به مقام خلافت، از خلیفه شایسته ترش می شمارند، به هیچ می گیرد و سرانجام، رأی و نظر او را بر فقیهان و دانشمندان مقدم می شمارد و مطابق حكم او حكم می كند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

ابن ابی داؤد گفت: رنگ خلیفه، پرید و متوجه منظور من شد و اظهار داشت: خدای متعال به خاطر این خیر خواهی، پاداش نیكت دهد.

ابن ابی دؤاد گفت: پس خلیفه در روز چهارم، به منشی یكی از وزیرانش دستور داد تا حضرت را به خانه ی خود دعوت كند؛ او از حضرت دعوت به عمل آورد؛ ولی حضرت نپذیرفت و فرمود: می دانید كه در جلسات شما، حضور پیدا نمی كنم؛ اما دعوت كننده اظهار داشت: شما را به صرف غذا دعوت می كنم و دوست دارم به خانه ام در آئید و بر بساطم، پا گذارید و من، بدان تبرك جویم و فلانی، پسر فلانی كه از وزیران خلیفه است، دوست دارد شما را زیارت كند!

امام جواد علیه السلام نزد او رفت و چون غذا خورد، به سمی كه در غذا ریخته شده بود پی برد؛ لذا مركب سواریش را طلبید؛ صاحبخانه از او خواست بماند؛ حضرت به او فرمود: رفتنم برای تو، بهتر است؛ پس آن روز و شب در پس آن، سپری نگشت تا اینكه حضرت به شهادت رسید. [4] .



[ صفحه 251]




[1] نساء: 4 \ 43.

[2] مائده: 5 \ 6.

[3] جن: 72 \ 18.

[4] تفسير عياشي 1: 319 ح 109.